روزه را ،از پی بوسیدن لبهایش،شکستم
بر سر سفره رنگین رخش ، تا که نشستم
چشم: بادام و تنش: یاس و لبش : توت سنندج
باغبان،آخر عمری ،چه گلی داد، به دستم
سینه اش " میوه ممنوعه" و من : زاده "آدم"
آنقدر وسوسه ام کرد ، که با شاخه شکستم
زخمه بر تار دلم می زد و با زخمه او ، من
بیخود از خود شدم ،آشفته شدم، زود گسستم
دو سه پیمانه زدم، از می چشمان خرابش
ولی افسوس !نشد سیر ، دل باده پرستم
کاش!آن لحظه ، زمان از حرکت وا می ماند ، آه !
یا من آن لحظه ، بدنیای دگر ، می پیوستم
چند سالی است ، که آن صبح دل انگیز ، گذشته ست
من هنوزم که هنوز است از آن خاطره مستم
21437 بازدید
4 بازدید امروز
13 بازدید دیروز
24 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian